چهارشنبه ی دو هفته قبل بالاخره طلسم رو شکستم و پیش روانپزشک رفتم، البته سه سال پیش هم رفته بودم ولی به اجبار و برای همین درمان رو ادامه ندادم.
بعد از چند دقیقه که علائمم رو گفتم، دکترم ادامه داد و گفتم: جانا سخن از زبان ما میگویی! من همه ی اینایی که میگی رو دارم.
تشخیص این بود. افسردگی :(
بله، انگار مدت زیادیه که سگ سیاه افسردگی یقه ی من رو گرفته بود و من بی خبر با خودم میجنگیدم، دنیا رو سیاه می دیدم و حس می کردم همه همینجور میبینن، تو جمع حالم بد بود و مدام به مرگ فکر می کردم، حس می کردم یه آدم اضافی ام که باید شرّم رو کم کنم تا اطرافیانم راحت زندگی کنن و از این دست افکار.
هفته ی اول که داروها رو مصرف کردم یا خواب بودم یا در حال عوق زدن و سرگیجه های وحشتناکی که یک لحظه هم کم نمی شدن و تعادل نداشتم حتی برای نشستن. کاملا گیج بودم و درکی از اطرافم نداشتم، از اون روزا یه تصویر گنگ یادمه.
در عرض یک هفته حدود۳کیلو وزن کم کردم، هر وقت چشم باز میکردم همسرم رو میدیدم که با نگرانی من رو نگاه میکنه و رو برمیگردونه تا اشکاش رو نبینم.
الان حالم بهتره ولی هنوز برای اثر کردن قرص ها زوده.
تو این یک هفته من حتی به خانواده ام هم حرفی نزدم تا نگران نشن، فردا خانواده ام میان و من نگرانم از حال من غصه بخورن.
+ این پست رو تو وبلاگ نلی ننوشتم چون نمیخواستم آشناهام بخونن.
++ تنهایی نمیشه با افسردگی جنگید، باید کمک گرفت از پزشک، روانشناس، دارو و خانواده.
* تیتر از مولانا
چهارشنبه ی دو هفته قبل بالاخره طلسم رو شکستم و پیش روانپزشک رفتم، البته سه سال پیش هم رفته بودم ولی به اجبار و برای همین درمان رو ادامه ندادم.
بعد از چند دقیقه که علائمم رو گفتم، دکترم ادامه داد و گفتم: جانا سخن از زبان ما میگویی! من همه ی اینایی که میگی رو دارم.
تشخیص این بود. افسردگی :(
بله، انگار مدت زیادیه که سگ سیاه افسردگی یقه ی من رو گرفته بود و من بی خبر با خودم میجنگیدم، دنیا رو سیاه می دیدم و حس می کردم همه همینجور میبینن، تو جمع حالم بد بود و مدام به مرگ فکر می کردم، حس می کردم یه آدم اضافی ام که باید شرّم رو کم کنم تا اطرافیانم راحت زندگی کنن و از این دست افکار.
هفته ی اول که داروها رو مصرف کردم یا خواب بودم یا در حال عوق زدن و سرگیجه های وحشتناکی که یک لحظه هم کم نمی شدن و تعادل نداشتم حتی برای نشستن. کاملا گیج بودم و درکی از اطرافم نداشتم، از اون روزا یه تصویر گنگ یادمه.
در عرض یک هفته حدود۳کیلو وزن کم کردم، هر وقت چشم باز میکردم همسرم رو میدیدم که با نگرانی من رو نگاه میکنه و رو برمیگردونه تا اشکاش رو نبینم.
الان حالم بهتره ولی هنوز برای اثر کردن قرص ها زوده.
تو این یک هفته من حتی به خانواده ام هم حرفی نزدم تا نگران نشن، فردا خانواده ام میان و من نگرانم از حال من غصه بخورن.
+ این پست رو تو وبلاگ نلی ننوشتم چون نمیخواستم آشناهام بخونن.
++ تنهایی نمیشه با افسردگی جنگید، باید کمک گرفت از پزشک، روانشناس، دارو و خانواده.
* تیتر از مولانا
دیروز درس نخوندم و با عذاب وجدان خوابیدم. خواب دیدم کنکور دارم و تو راهروی یه مدرسه، قرار بود کنکور بدیم، همزمان با بچه های دهم و یازدهم!!!
ساعت 9 اعلام کردن وقت عمومی تموم شده و یکم بریم حیاط مدرسه و استراحت کنیم تا دفترچه های تخصصی رو پخش کنن و برگردیم. تو حیاط یکم قدم زدم و منتظر بودم صدامون بزنن، دیدم ساعت 9 و نیمه و هیچکس تو حیاط نیست! فهمیدم باید خودم میرفتم تو و کسی قرار نبود صدام کنه، دو دستی می زدم تو سرم و میگفتم بدبخت شدم نیم ساعت از وقتم رفت. با چشمای اشکی شروع کردم به ورق زدن دفترچه و مونده بودم از چه درسی شروع کنم.
ساعت 10 اعلام کردن وقت بچه های دهم و یازدهم تموم شده و باید برگردن سر کلاساشون، من داشتم تند تند تست زیست می زدم که دبیر فیزیک اول دبیرستانم اومد بالا سرم و گوشمو گرفت و به زور منو برد سر کلاس!با اخم گفت: فلانی مگه نگفتن بیاید سر کلاس؟ چرا نیومدی؟ گریه می کردم و میگفتم خانم بخدا من درسم تموم شده؛ ببین این سوالام واسه پیش دانشگاهی و کنکوره نه یازدهم. میگفت هه خجالت بکش، اصلا به تو میاد یازدهم باشی چه برسه به اینکه کنکوری باشی. هر چی می گفتم قبول نمی کرد تا اینکه دخترش اومد (دبیرم مجرده و اصلا دختر نداره!!!) گفت وای مامان راست میگه این دفترچه ی کنکوره. بعد دبیرم عذاب وجدان گرفت و گفت برای جبران وقتت که گرفتم، سوالای فیزیکتو حل می کنم برات. خیلی خوشحال شدم ولی وقتی دفترچه رو باز کردم وا رفتم، سوالای مربع پانت ژنتیک و مندل تو قسمت فیزیک بود!!! (قبل از خواب داشتم مربع پانت برای لوله کردن زبون رو به همسرم توضیح میدادم واسه همین اومد تو خوابم).
دبیرمم بغض کرد و دوتایی مشغول سوالا شدیم، ولی حتی یه سوالم حل نکردیم.
هی میگفتم: وای ریاضی موند، وای شیمی، وای زیست
+تیتر از سعدی:)
اگه این سوال رو ازم بپرسید میگم بستگی داره.
یه روزهایی که میری تو پیله ی تنهاییت و نمیخوای کسی کنارت باشه، غربت خوبه. روزهایی که با شهر و فرهنگش آشنا میشی خیلی خوبه، مثل یه دنیای جدیده که هی کشفش می کنی و تموم نمیشه.
اما نگم از بقیه ی روزها
روزهایی که مریض میشی و همسرت هم سرکاره و کسی نیست برات سوپ داغ بیاره و ازت پرستاری کنه روزهایی که دلت خونه ی بابا رو میخواد و نمیتونی بری، فقط زل میزنی به تقویم و روزهای ندیدنشون رو میشماری. روزهایی که زنگ میزنی و میفهمی آدمای خوب زندگیت مهمونی دورهمی گرفتن و دلت پر میکشه برای دیدن تک تکشونروزهایی که کمک لازم داری و کسی کنارت نیست وقتی کم میاری و دنبال شونه های پدرت و آغوش مادرت می گردی و چیزی جز سر زانوهات نصیبت نمیشهوقتی به تو و همسرت ظلم میشه و کاری ازت برنمیاد جز غصه خوردن.
وقتی تو غربت باشی، تقویم رو میذاری جلوت و برنامه ریزی میکنی که کی بری دیدن خانوادت
وقتی تو غربت باشی به همه ی دوستات که آخرهفته ها جمع میشن خونه ی پدریشون حسودیت میشه.
وقتی تو غربت باشی یه روزهایی هیچ جایی رو نداری که بری، هر کدوم میشینید یه گوشه و با بغض زل میزنید به عکس عزیزاتون.
وقتی تو غربت باشی با رفتن هر مهمون ، چشمات پر میشن و انگار تیکه ای از قلبت هم باهاشون میره.
وقتی تو غربت باشی باید قوی باشی، انقدر قوی که وقتی پشت گوشی صدای پدر و مادرت رو میشنوی بغضت رو قورت بدی و بگی همه چیز خوبه. یا وقتی بعد از چند ماه می بینیشون، حواست باشه که نفهمن چقدر از دوریشون اذیت شدی و اشک هات رو یواشکی تو اتاق بریزی.
غریب که باشی، یه روزهایی تو اوج خوشی، بغض میکنی و دلت میگیره
امروز دقیقا 40 روزه ندیدمشون، تقویم آبان رو گذاشتم روبروم و با ذوق برای دیدنشون برنامه ریختم ظهر به همسرم زنگ زدن و همه ی برنامه هام بهم ریخت حالا با یه بغض سنگین زل زدم به تقویم و میگم: خدایا درستش کن
عنوان این پست، اسم بخش جدیدی هست که به قسمت بالای وبلاگ اضافه شده:)
خیلی وقت ها نیاز داشتم تجربیات کسایی که این راه رو رفتن رو بخونم و یاد بگیرم و مجبور می شدم کلی وقت بذارم تا بخونم و یادداشت برداری کنم.
برای همین تصمیم گرفتم این پست ها رو یه جا جمع آوری کنم تا هم خودم استفاده کنم هم دوستای کنکوری دیگه:)
+ اگه پستی از قلم افتاده، لطف کنید بگید تا اضافه کنم:)
1- یه بار من و همسرم خواستیم خودمونو تحویل بگیریم یه عالمه چیپس و پفک خریدیم، چون من عاشق بال کبابم رفتیم بال مرغ بخریم.
تا گفتیم بال مرغ میخوایم، مرغ فروشه یه نگاه به پلاستیک چیپس انداخت یه نگاه به بال مرغ، یه لبخند ملیح زد،گفت: ایول شما هم؟!
ما :|||
2-دیروز دوست همسرم با پسر خوشمزه ی 1سالش اومد دم در، به همسرم گفتم پسرش رو بیاره خونه ببینمش. تا گذاشتمش زمین همه ی اتاقا رو گشت و تا چشمش به عروسک ببعیم افتاد بامزه گفت: بع بع:)
من مردم براش.
کف آشپزخونه حدود 5 سانت بلند تر از پذیراییه، پسر خوشمل دم آشپزخونه وایساده بود و نمی تونست بیاد پایین، مظلوم دستاشو دراز کرد سمتم که کمکش کنم ^__^
وقتی رفت انگار رنگ از خونمون رفت خلاصه خواستم بگم بچه روح خونه است، مزه ی شیرین زندگیه:)
5- به همسرم میگم شنیدی97/7/7 صف زایمان شلوغ شده بود چون همه میخواستن تو این تاریخ رند بچشونو به دنیا بیارن؟ با نگرانی میگم:اینو که از دست دادیم، نظرت واسه99/9/9 چیه؟
بعد چند دقیقه با خوشحالی میگم: آخ جووون لازم نیس عجله کنیم، تا 12/12/12 هر سال یه روز تاریخ رند هست، پس فعلا دونفره میمونیم:)))
6- تو نوبت دندون پزشکی نشسته بودم و بازی پرسپولیس رو نگاه می کردم، یهو چشمم خورد به کسی که اون سمت سالن نشسته و روپوش و دستکش تنشه. گفتم شاید توهم زدم.
نیم ساعت بعد که بازی تموم شد نوبتم رسید و با تعجب دیدم همونی که تو سالن بود، اومد بالاسرم:))
اصلا تا فهمیدم پرسپولیسیه معطل شدنم یادم رفت:)))
7-تو آگهی دیوار یه DVD درسی که لازم داشتم رو پیدا کردم و با همسرم رفتیم به آدرسش. موقع خداحافظی آقاهه به همسرم گفت: این جزوه رو پارسال200 خریدم اما چون پسرم قبول شد رایگان رو DVD میدمش ایشالا دختر شما هم قبول بشه:|
همسرم رنگش پرید گفت: مرسی ولی این خانو.
تو ماشین همسرم حرص میخورد میگف یعنی قیافم انقدر بزرگتر از خودمه؟! منم که انقدر خندیدم از حال رفتم، به همسرم میگم الان تو دلش میگه بیچاره دختره، شوهرش هم سن باباشه:))
+ میگن من بیبی فیسم و سنم به چهره ام نمیخوره(البته دوستایی که منو دیدن باید بگن درسته یا نه)، شاید دلیل اشتباهش این بود، چون همسرم فقط 6 سال از من بزرگتره.
8-اینم از پستی که تو پست قبل گفتم:)
مرسی از همتون حالم بهتر شد و تصمیم گرفتم این پست رو منتشر کنم:)
امسال، اولین محرمی هست که تو شهر غریبم. چند شب اول چون کسی رو نمی شناختم تمایلی برای هیئت رفتن نداشتم و خونه موندم.
بعد چند روز، یکی از همکارای همسرم زنگ زد که خانوادگی با هم بریم هیئت، همین یخ منو برای بیرون رفتن شکست.
اینجا هر قومیتی هیئت جداگونه داره و به زبون خودشون عزاداری می کنن. اون شب هیئت لرها رفتیم ولی چون نوحه ی لری می خوندن من خیلی متوجه نمی شدم واسه همین از شبای بعد تقسیم شدیم و همسری رفت هیئت لرها و منم رفتم هیئت ترک ها:)
شب اول که رفتم هیئت ترک ها، خیلی احساس تنهایی می کردم چون نه کسی رو می شناختم و نه بلدم ترکی حرف بزنم و اونجا حتی بچه ها هم ترکی حرف می زدن.
ولی انگار دعاهای پارسالم برآورده شدن و من به طرز عجیبی الان با 90درصدشون دوستم:)))
دیگه عادت کردن که با من ترکی حرف بزنن و فارسی جوابشونو بدم.
دیشب مراسم نبود ولی همه مون رفتیم هیئت و تا 12شب حرف زدیم با هم، هیچ کدوم دوست نداشتیم برگردیم خونه:)
کاش این شبا بازم ادامه داشت
پارسال یکی از بزرگترین آرزوهام پیدا کردن دوست بود و حالا؟ یه عالمه دوست تو سن های مختلف دارم.خدایا شکرت،بوس بوس:**
+ اینجا یه رسم خوبی که دارن اینه که صبحونه ی نذری میدن و ما به این بهونه، از 8 صبح با همیم:)
++تو همه ی لحظه ها یادتون بودم و براتون دعا کردم.
+++امروز یکم قالبو دستکاری کردم ولی بیشتر از این نتونستم درستش کنم، هر کی میتونه کمکم کنه فونتو عوض کنم.
همزمان هم دارم آرشیو رو تکمیل میکنم، دونه دونه عکس ها و لینک ها رو به پستا اضافه می کنم و اونایی که ناقص منتقل شدن رو کامل می کنم، ولی چقدر سخته:(
بعدا نوشت: یه دنیا ممنونم ازBکمپلکس عزیز که کمک کرد فونت رو درست کنم:))
درباره این سایت